جین آیر
اسم من جین آیر است و داستان من از زمانی آغاز می شود كه من 10 ساله بودم من با عمه ام خانم رید زندگی می كردم، زیرا پدر و مادرم هردو مرده بودند خانم رید ثروتمند بود خانه او بسیار بزرگ وزیبا بود، ولی من در آنجا خوشحال نبودم خانم رید سه فرزند داشت؛ الیزا، جان و جورجیانا پسر و دختر عمههایم از من بزرگتر بودند آنها هرگز نمی خواستند كه با من بازی كنند و |
دسته بندی | زبان و ادبیات فارسی |
فرمت فایل | doc |
حجم فایل | 26 کیلو بایت |
تعداد صفحات فایل | 16 |
.او فریاد میكشید «جین آیر كجاست» «جین! جین! بیا بیرون» او در ابتدا نتوانست مرا پیدا كند. او سریع یا باهوش نبود. اما الیزا، كه با هوش تر بود محل مخفیگاه مرا پیدا كرد. او فریاد زد: او اینجاست، من مجبور بودم بیرون بیایم و جان منتظرم بود. از او پرسیدم : چه می خواهی؟ جان گفت: از تو می خواهم كه به اینجا بیایی. من رفتم و در جلوی او ایستادم. او مدت زیادی به من نگاه كرد و ناگهان به من ضربه ای زد و گفت : حالا برو كنار در بایست
من خیلی ترسیده بودم. من می دانستم كه جان میخواهد به من آسیب برساند. من رفتم و كنار در ایستادم. سپس جان یك كتاب بزرگ و سنگین برداشت و به سمت من پرتاب كرد. كتاب به سرم خورد و مرا انداخت. من فریاد زدم: تو پسر سنگدلی هستی، تو همیشه می خواهی به من آسیب برسانی. نگاه كن. سرم را لمس كردم. خونی شده بود. جان خشمگین تر شد. او طول اتاق را طی كرد و مجدداً شروع به اذیت و آزار من كرد. من زخمی و هراسان بودم. بنابراین من هم او را زدم. خانم رید صدایمان را شنید و باعجله خود را به اتاق رساند. او خیلی عصبانی بود. او متوجه سرم نشد و فریاد زد: جین آیر تو دختر بدی هستی. چرا تو به پسرعمه بیچارهات حمله كردی؟ از او دور شو! او را به اتاق قرمز ببرید و در آنرا قفل كنید!
اتاق قرمز تاریك و سرد بود. من خیلی ترسیده بودم. هیچكس درشب به اتاق قرمز نمی رفت. من كمك میخواستم و گریه می كردم اما هیچكس به آنجا نیامد. من صدا می زدم : لطفاً كمكم كنید. مرا اینجا تنها نگذارید!
اما هیچكس برای باز كردن در نیامد. من مدت طولانی گریه كردم تا اینكه ناگهان همه چیز سیاه شد. من بعد از آن چیزی را به خاطر نمی آورم. سپس زمانی كه بیدار شدم، در رختخوابم بودم. سرم درد می كرد. دكتر آنجا بود، از او پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ دكتر پاسخ داد: تو مریض هستی، جین! جین به من بگو! آیا تو با عمه و عمزاده هایت دراینجا ناراحت هستی؟ جواب دادم: بله، خیلی ناراحت هستم.
دكترگفت: می بینم و پرسید: دوست داری به دور از اینجا به مدرسه بروی؟ به او گفتم: اوه ! بله، اینطور فكر می گرفتند كه مرا به دور از آنجا به مدرسه بفرستند. هنوز مدت زیادی نگذشته بود كه من خانه عمه ام را ترك كردم و به مدرسه رفتم. خانم رید و عمه زاده هایم از رفتن من راضی بودند. من جداً غمگین نبودم و فكر كردم: شاید من در مدرسه شاد باشم. شاید من در آنجا دوستانی پیدا كنم. دریك شب در ماه ژانویه بعداز یك مسافرت طولانی من به مدرسه لوود رسیدم. آنجا تاریك بود و هوا سردو بارانی بود و باد می وزید. مدرسه بزرگ بود ولی گرم و راحت نبود، درست مانند خانه خانم رید. كنم. دكتر به من نگاه كرد و سپس اتاق را ترك كرد. او مدت زیادی با خانم رید صحبت كرد. آنها تصمیم
یكی از معلمان مرا به اتاق بزرگی برد. آنجا پر از دختر بود. حدود 80 دختر در آنجا بود. جوانترین دخترها 9 ساله بود و بزرگترین آنها درحدود 20 سال داشت. همه آنها لباس های قهوه ای زشتی بر تن داشتند.